دیروز به خاطر مراسم عزای پسرخالم ، عمه ها و عموهام و اومدند ، جایی که منتظرشون بودیم درست آرامستان قرار داشت ، ما پیاده شدیم و فاتحه به دایی دادیم ، ما زیاد میریم اما وقتی اونها اومدند متوجه شدم آخرین زمانی که سر خاک دایی اومدند ۳۶ سال گذشته !!!
زمان بسی طولانی . اونجا بود که زن عموم گفت من یک خواهر ۹ ساله داشتم که اونم اینجا خاک شده ، حتی یکبارم سر خاکش نیومده بود ، هرچند نتونست سر خاکش بره در سرمای سوک اما دلش براش تپید .
دارم فکر میکنم بالاخره اگر روزی بمیریم و خاکمون کنند حتی اگر خانواده ما هر روز هم سر مزارمون بیان بالاخره روزی تموم میشه ، روزی هم مزارمون گم میشه ، تخریب میشه .
مگر اینکه خیلی خیلی خاص باشیم نسل های بعدی ممکنه ما رو بشناسند .
یکی از دوستان سوالی کرده بود ، اینکه :
تو برای آینده هویت ات چیکار می کنی ؟
من همیشه به این سوال فکر میکنم ، وقتی به این سوال در مسیر زندگی ام پاسخ می دهم یکجایی با مسیر تغییر دنیا تلاقی پیدا میکنه ، اینو در نظر دارم شاید کوچکترین حرکت من ، حرکتی بزرگ به همراه داشته باشه .
ادامه .
درباره این سایت