و بیا ، و بیا غرق شو در نوشتن
بگذار آرام و رها بنویسی از هر آن چیز و حسی که تو را از خود گرفت و از هر این چیز ی و حسی که تو را به تو بخشید .
رها باش رها . به خودت زمان بده
هم اکنون عشق واژه ی غریبی است برایم
چشم هایی که حقیقت عشق را از نگاهم دیدند
با سرعت هر چه تمام تر به دور دست ها شتافتند
گمان کردم هر چه رود میان من و او عشق نرود
گمان کردم در سکوتم از چشمانم خوانده است
او خوانده بود ، اما
برای همیشه رفت در حالی که آخرین بار از چشمانش
فهمیدم ، رفتنش را سبب ندانستم از چه ؟
برای ارغوان گریه کردنش را نفهمیدم
او را همین حالا هم نشناختم
او یار دگر گرفت به خود .
و من در این میان سکوت را برگزیدم
سکوت قوی ترین فریاد من است
چون که سکوت بجای کر کردن گوش ها
قلب ها را پاره می کند .
سریع این پست رو می نویسم . می خوام این حسی که الان دارم در آینده هم با خوندن این پست دوباره زنده بشه .
یک ساعت قبل بند بند و ذره وجودم در حین شنیدن و دیدن موسیقی و رقص فستیوال مُقام کشور ازبکستان ، در آسمان و زمین سیر می کرد ، شنیدن اشعار تورکی ازبکستان و فارسی از شاعرانی چون فصولی و نظامی گنجوی و . وتماشای پای کوبی با لباس های سنتی و همخوانی دست جمعی ، تماشای حضور مهمان از کل دنیا در کنار هم ، سن بسیار زیبا به شکل ساز ، کنار هم قرار داشتن کودکان در کنار بزرگتر ها و حرکات بسیار منظم و سنجیده و کلا جو عرفانی مقام که نام اعظم خداوند هم ذکر می شد ، آرامش جانانه ای رو به روح می داد و ذهن و روح آدمی را صیقل می داد .
با خودم می اندیشیدم که خیلی خوشحالم شیفته فرهنگ ازبکستان هستم و دلیلش هم برای من بسیار شیرین است که اینجا ذکر میکنم شاید برای شما هم مثل من جذاب به نظر برسد .
زمانی که در مسکو بودیم این شانس بسیار بزرگ رو پیدا کردم که با فرهنگ مردم شرق و قفقاز از نزدیک آشنا بشم . اولین رو اینجا ذکر میکنم . راننده ای داشتیم که که اهل ازبکستان بود ابتدا اصلا تورکی صحبت نمی کرد من گمان میکردم که از چهره ی شرقی اش تاتار است و ترجیح به سخن گفتن به تورکی تاتاری ندارد ، منتهی بعدا بعد از اشتیاق ما در تورکی سخن گفتن و پاره ای از موارد، بسیار واضح صحبت کرد و ما مشکلی در ارتباط با هم نداشتیم و کم کم این راننده خوش قلب که اسمش رستم بود ، دوست خانوادگی ما شد .
در این مدت ما رو با فرهنگ ازبکستان آشنا کرد ، اولین رستوران ازبکستانی که رفتیم درست پشت خیابان کاخ کرملین ، در زیر زمینی که طبقه بالاش یک داروخانه بود. یک رستوران دنج ازبکستانی بود منتهی با غذاهای متفاوت برای مسلمانان این بزرگترین نعمت خداوند بود، پیدا کردن غذای حلال و گرم و از همه مهمتر پر گوشت و طبخ شرقی ، سقف رستوران با خوشه های انگور تزئین شده بود . من از قبل ها تاریخ مردمان شرق را خوانده بودم خصوصا اویغور، اینجا جایی بود که این حس رو در من زنده کرد . برایم خیلی هیجان داشت که وقتی به گارسون میگفتم قاتیخ کاملا متوجه میشد در حالی که در تبریز هم رستوران بروی و بگویی قاتیخ می گویند چیست ؟
ازبک ها هم مانند تورکی ما به ماست قاتیخ می گویند .
نوشیدن چای در کاسه های چینی و انداختن قند و حل آن مرا شدید یاد نوشیدن چایی در کودکی ام میکرد .
صحبت کردن ما در مورد زندگی و نحوه ی آداب و رسوم با رستم و تبادل فرهنگ خیلی جالب بود ،خصوصا تعریف او از پسر و همسرش که چشم انتظار او تا دو سال خواهند بود که او پول پس انداز کند و به کشورش برگردد ، درک عاطفی خوبی بین خانواده ما و او ایجاد کرد و . . در ماشین موسیقی ازبکستانی می گذاشت اینجا بود که من ، مِن بعد موسیقی تورکی ازبکستانی تا همین الان می شنوم و شیفته اش شده ام و به خوبی متوجه تورکی ازبکستانی ها میشوم و تکرار کلمات و جملات به تورکی ازبکستانی برای من خیلی لذت بخش است .
جاهای زیادی با هم رفتیم خیلی وقت ها مجبور بود صبر کنه و همراهی مون نکنه اما شگردهایی بسیار جالبی در پارک کردن ماشین در پارک ممنون داشت که از گفتنش می گذرم ، روزی از روزها وقتی که ما رو به داروخانه برد بعدش هم خودش اومد براش خرید های ما جالب بود خصوصا فشار سنج دستی که اولین بار بود در عمرش میدید و هیجانش آون موقع برای ما عجیب بود .
خلاصه امیدارم که پس از اتمام درسم فرصتی بشه و همراه خانواده به ازبکستان و دیدار دوستان برویم ، امیدوارم مردم کشورم هم روزی برسه که ترجیح بدهند در کنار سایر سفرها یک سری به دیار ازبکستانی ها بزنند و امیدارم همه ما برای سفر کردن مانعی به اسم پول نداشتن رو نداشته باشیم، آمین .
دیروز به خاطر مراسم عزای پسرخالم ، عمه ها و عموهام و اومدند ، جایی که منتظرشون بودیم درست آرامستان قرار داشت ، ما پیاده شدیم و فاتحه به دایی دادیم ، ما زیاد میریم اما وقتی اونها اومدند متوجه شدم آخرین زمانی که سر خاک دایی اومدند ۳۶ سال گذشته !!!
زمان بسی طولانی . اونجا بود که زن عموم گفت من یک خواهر ۹ ساله داشتم که اونم اینجا خاک شده ، حتی یکبارم سر خاکش نیومده بود ، هرچند نتونست سر خاکش بره در سرمای سوک اما دلش براش تپید .
دارم فکر میکنم بالاخره اگر روزی بمیریم و خاکمون کنند حتی اگر خانواده ما هر روز هم سر مزارمون بیان بالاخره روزی تموم میشه ، روزی هم مزارمون گم میشه ، تخریب میشه .
مگر اینکه خیلی خیلی خاص باشیم نسل های بعدی ممکنه ما رو بشناسند .
یکی از دوستان سوالی کرده بود ، اینکه :
تو برای آینده هویت ات چیکار می کنی ؟
من همیشه به این سوال فکر میکنم ، وقتی به این سوال در مسیر زندگی ام پاسخ می دهم یکجایی با مسیر تغییر دنیا تلاقی پیدا میکنه ، اینو در نظر دارم شاید کوچکترین حرکت من ، حرکتی بزرگ به همراه داشته باشه .
ادامه .
درباره این سایت